Stadt

In der Stadt Menschengeschrei 

Boden bebte frei

 

 

Verwester Geruch in den Nasen

Bläst der Westwind auf die Straßen

 

 

Wasserpfeife in der Hand

Sitzt der Alte

In der Hocke

 

 

Blooper bloop

Ringe aus Rauch

Aus seinem Munde heraus

 

 

Das Mädchen leblos und nackt

Die Tattoos rot bemalt

دو سه شب پیش 

شهر مملو از آشوب بود

زمین

لرزان و پر غرور بود

کنون

گوشها خسته از سکوت

دماغ بیزار از باد غرب

که بوی جسد را

در سینه میفشارد

پیرمردی تنها

نشسته روی پله ای شکسته

زبانبسته

چوب قلیان بر لب

دود تنباکو از دهان

بیرون می داد

دختری عریان و بی حس

لبها ماتیکی, قرمز

زیر آواری از سنگ

تنهای تنها


About this entry