Das Prinzip Hoffnung

Das Prinzip Hoffnung

Seit Beginn der Gedanken sind der Mensch und das Prinzip Hoffnung eng miteinander verbunden. Sei es wenn wir in der Kindheit auf die Geschenke während der Neujahrsfeier (in christlichen Länder wohl an Weihnachten) gewartet haben, oder in einem schlechten Abschnitt unseres Lebens auf die Besserung gehofft haben oder sonst auch in schwierigen Situationen auf eine gute Lösung gehofft haben, dann hat uns das Prinzip Hoffnung weiter nach vorne begleitet. Wohl manche Philosophen begründen jenes Verhalten in einem arbeitenden, schaffenden, die Gegebenheiten umbildenden und überholenden Mensch, der in einem umsorgten Kollektiv, seinen Weg geht. Der Mensch, der seinen Träumen nachgeht und seine Träume ihn vorwärts bewegen. Diese Träume können von der Kindheit einen Menschen geprägt haben oder auch später entstanden sein.
Ernst Bloch hat diese Thesen wissenschaftlich untersucht und aufs Papier gebracht. Mag sein, dass manches Argument in seinem Hauptwerk später sich als ein peinlicher Lapsus herausgestellt hat, aber mit seiner Arbeit hat er die moderne Soziologie gut vorangebracht. Ich empfehle jedem das Buch frei von Vorurteilen zu lesen und die Tatsache, dass Ernst Bloch zwischen 1933-45 ein Opfer der NS Herrschaft war, in betracht zu ziehen. Er versuchte das Erlebte und seine Erkenntnisse während NS – Zeit später in seinem Hauptwerk “das Prinzip Hoffnung“ zu verarbeiten. Sowohl seine Nähe zur Sowjetunion und die Begeisterung für Karl Marx haben ihn davon abgehalten Etwas in sein Werk aufzunehmen, dass gegen die Thesen von Karl Marx und sein Buch “das Kapital“ spricht.
Andere Philosophen sehen das Prinzip Hoffnung in einem Individuum (einem Menschen), das in einem organisierten Kollektiv seinen Weg sucht(Theodor W. Adorno). Vielleicht hat er sich in einer attraktiveren Wortwahl ausgedruckt, die einem mit Einzigartigkeit umschließt und in einem das Gefühl der Stärke erzeugt.
Ein bisschen anderes sieht es bei Molana4 aus, der die Einzigartigkeit des Menschen mit einem fast unerreichbaren Zustand des Seins verbindet. Den Mensch als ein Gottähnliches – Wesen betrachtet, der nichts anderes ist als der umgebende, umschließende und umsorgende Gott, der in jedem Individuum weilt, das sich und seinen Weg sucht. Wobei die Grenzen des Seins und Nichtseins verwischt seien. Manche sehen in seinen Gedichten den hoffenden Menschen, der die Sehnsucht des Verlobten umschrieb und erkennen “das Prinzip Hoffnung“ als ein baldiges Wiedersehens, das meiner Meinung nach schon geschehen ist als er zu dichten begann.
Es gibt Momente des Zweifels, die einem von sich selbst(Gott oder dem Weg) entfernen und es gibt aber auch Momente, die die Hoffung stärken. Der Mensch ist selbst manchmal Opfer seiner Zerrissenheit und die übermenschliche Kraft oder den übermächtigen Vater, den er als Gott bezeichnet, ist ein Abbild seiner Selbst. Ich empfehle jedem seine Bücher frei von Vorurteilen und mit einem gewissen Selbstvertrauen als Mensch zu lesen.

Ja, das Prinzip Hoffnung ist der Mensch mit seinen zerrissenen und göttlichen Gedanken, der in Richtung Vollkommenheit mit allen guten und schlechten Eigenschaften strebt.

– – — – – — – – — – – — – – —

Das Prinzip Hoffnung
Ernst Blochs Abschlusssätze im Prinzip Hoffnung bilden ein fulminantes Furioso (Eberhard Braun) zum Thema Heimat:

Der Mensch lebt noch überall in der Vorgeschichte, ja alles und jedes steht noch vor Erschaffung der Welt, als einer rechten. Die wirkliche Genesis ist nicht am Anfang, sondern am Ende, und sie beginnt erst anzufangen, wenn Gesellschaft und Dasein radikal werden, das heißt sich an der Wurzel fassen. Die Wurzel der Geschichte aber ist der arbeitende, schaffende, die Gegebenheiten umbildende und überholende Mensch. Hat er sich erfaßt und das Seine ohne Entäußerung und Entfremdung in realer Demokratie begründet, so entsteht in der Welt etwas, das allen in die Kindheit scheint und worin noch niemand war: Heimat. (S. 1628)
– – — – – — – – — – – — – – —

Theodor W. Adorno ’s Schreiben an seinen Verleger:

… Anstelle der wirklichen Anstrengung und Arbeit des Begriffs, die ein alter Hegelianer wie Bloch doch weiß Gott schwer zu nehmen hätte, ist das Buch wie ein reißendes Gewässer, in dem alles mögliche Zeug, vor allem Konservenbüchsen, herumschwimmt, überreich an einem teilweise übrigens etwas apokryphen Stoff, aber arm einfach an geistigem Gehalt…

– – — – – — – – — – – — – – —

Molana4 , der Mensch und die Heimat
Die Vorlage für das Gedicht ist die Strophe eines Gedichtes von dem größten Mystiker aller Zeiten “Molana“(Molavi). Dschalal ad-Din Muhammad Rumi (مولانا جلال الدین محمد رومی‎)vermutlich am 30. September 1207 in Balkh geboren; † 17. Dezember 1273 in Konya(heute in der Türkei). Der Meister möge mir verzeihen, dass ich sein Gedicht umgeschrieben und nicht eins zu eins übersetzt habe.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک——-دو سه روزیست قفسی ساخته اند از بدنم

Ich bin ein himmlischer Vogel
Und nicht von dieser Welt.
Der Körper ähnelt einem Käfig,
Der mich die Tage gefangen hält.
Lass mich heraus,
Die Hülle ist mir zu kalt.
Lass mich heraus,
Ich bin ein himmlischer Vogel
Und nicht von dieser Welt.

— – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – –

اصل امید
انسان و امید از کودکی تا مرگ در راستای زندگی بشری همیشه با هم آمیخته بوده اند. بطور مثال کودکان و جوانان در نوروز همه امید دارند که تعطیلاتی خوب و عیدی بسیاری بگیرند. امید در زندگی انسان همواره موجود می باشد, چه در بدترین وضعیت زندگی فردی که انسان امید به بهبودی آنرا دارد و چه در آسایش که انسان خواستار استوار بودن آن است و این اصل امید است که همواره انسان را بسوی پیشرفت و تکامل هدایت می کند. بسیاری از فیلسوفان همچون ارنست بلوخ۱ بر این باورند که این رفتار پایه انسانی کارگر و بوجودآورنده ایست که در مجوعه ای خلقی, بدون در نظر گرفتن شخص بی ملال زندگی می کند. این رویای انسان است که او را همواره به جلو می برد. رویاهایی که می توانند از زمان کودکی در انسان شوق دیرینه ای بوجود آورده باشند که در زندگی آینده اش تاثیرگذار باشد و می توانند حتی رویاهایی باشند که بعد از کودکی در او شکل گرفته اند و او را بسو ی پیشرفت ویا ادامه زندگی هدایت می کنند. ارنست بلوخ۱ این ایده ها را مورد بررسی قرارداده و در کتاب «اصل امید۱» جمع آوری کرده است. با اینکه بعضی از نوشته هایش در «اصل امید۱» صحیح نمی باشند و به همین دلیل بسیاری از نویسندگان بر او خرده گرفته اند, ولی او با رسالات خود سعی در پیشبرد و مطرح کردن جامعه شناسی مدرن داشت. من به تمام افراد علاقمند توصیه میکنم, کتابش را بخوانند. این نکته هم که او در جنگ جهانی دوم مورد ضرب وشتم قرار گرفته بود ودر کتاب خود «اصل امید۱» واقعه های آنزمان را بطوری برای خود تشریح می کند را نیز در نظر بگیرید. با این وجود نزدیکی تفکری او به شوروی, کارل مارکس۵ و تنفرش از کاپیتالیسم باعث شد که از نوشتن هر گونه واژه ای که مخالف تفکر کارل مارکس می باشد خودداری کند که این مورد انتقاد عده ای کثیر از دانشمندان و فیلسوفان نام آور می باشد, بطور مثال تئودور ادورنو۳, او اصل امید را در انسانی می بیند که در جامعه ای آزاد, بدنبال خود و راهش می گردد. جامعه ای که فرد در آن شاخص و یکتاست. شاید او از نوشتاری زیباتر آمیخته با دیدی انسانی تر برخوردار می باشد. یکتا بودن هر انسان همراه با قدرت فردی, احساسی فراتر از انسان در همه بوجود می آورد که مولانا آنرا به عرش می رساند.

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک——-دو سه روزیست قفسی ساخته اند از بدنم

مولانا هر انسان را موجوی یکتا می بیند که یکتا بودنش همواره با احساسی والاتر قرین می باشد. انسانی خدایگان و یکتا که همه جا و هر کس را همچون مجموعه ای در بر می گیرد که بدنبال خود و راهی ابدی می گردد. بعضی در مولانا فردی را می بینند که عشقی خدایی را توصیف گر است که امید رسیدن به آنرا در اشعارش احساس می کنند. اما در آنزمان که به سراییدن عشق ورزید, یافته بود آنچه را که عشق می نامند و بدنبال ضمیری والاتر در درون خود در جستجو می بود.
بعضی اوقات شک انسان را از خود ویا موجودی که به او خدا نام می نهد, دور می کند. ولی همواره این امید است که او را بسمتی که خواستار می باشد هدایت می کند. انسان قربانی زد وخورد درونی تفکر و امید خود می باشد و این نیروی قدرتمند پنهانی که گه گاه او را بطوری هدایت می کند, خدای می نامد. با دیدی فراتر از انسان به او نگریستن, بازتاب انسانی وارسته و والا را هویدا می کند که در قدرت بی نظیر می باشد. ولی همچون انسان رئوف, قصاو, …, و همچون انسان و امید او در مرحله های مختلف زندگی ضد و نقیض می باشد. آری انسان هنوز به آن مرحله از تکامل نرسیده است تا خدایی را درک کند که خود را در او ببیند و یا خالقی که از روز ازل با اوست. بهمین دلیل است که بسیاری از محبوبان چون منصور حلاج بر سر دار اسرار هویدا می کنند. امید خواسته ی دیرینی که در هر انسان گه گاه پرسه می زند, خواسته یا امید رسیدن به عرشی اعلاء در همه ی جهات زندگانی می باشد, البته با در نظر گرفتن تفکر, احساس, محیط, … و دید او.
آری اصل امید, انسانی آشفته با تفکری خلاق بسوی تکامل است, با تمام زوایای درونی, بیرونی, … و جانبی او.

– – — – – — – – — – – — – – —

ارنست بلوخ۱ Ernst Bloch

انسان, زندگی, وطن:
انسان هنوز همه جا در ماقبل تاریخ زندگی می کند, همه چیز و هر چیز همچون قبل از آفرینش هستی به جلو می رود. آفرینش واقعی آغاز نیست, بلکه پایان است و در زمانی هستی شروعش در آغاز است که جامعه و بودن هستی, بنیادی می شوند. یعنی, زمانی که بودن از ریشه تغییر می کند. اما ریشه ی تاریخ, انسان کارگر و بوجودآورنده ایست که محیط را در بر می گیرد و از آن می گذرد. حال اگر خود و محیطش را بدون تاثیرات خارجی و بیگانگی از خود, در نظر بگیریم که خود و بودنش را در یک دموکراسی واقعی در بر بگیرد و محیطی در دنیا بوجود آید که همه از زمان کودکی بیاد دارند و هیچکس هم تا بحال در آن نبوده است: وطن
– – — – – — – – — – – — – – —

تئودور ادورنو۳ Theodor W. Adorno
قطعه ای از نامه ای که تئودور ادورنو۳ به ناشر خود نوشت که چرا کتاب اصل امید۱ را چاپ کرده است.

پیر هگل۲ دوست, آقای بلوخ ۱ با تلاش واقعی, کار پر مشقتی (اصل امید) ۱ انجام داده است که همه می دانند که راحت نبوده است.
اما کارش همچون رودی خروشان است که در آن همه چیز و بیش از هر چیز, قوطی های خالی کنسرو شناورند. کتابی آکنده از نوشته هایی پوچ که هیچکس به آن احتیاج ندارد, اما با فقر روحی و خالی از محتوای تفکری.
– – — – – — – – — – – — – – —

جلال الدین محمد بلخى Jalāl ad-Dīn Muḥammad Balkhī

این هم گفتار مولانا در خصوص وطن و انسان:

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم          كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم از بهر چه بود؟             به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب كزچه سبب ساخت مرا       یا چه بود است مراد وی از این ساختم
جان كه از عالم علوی است يقين میدانم        رخت خود باز بر آنم كه همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک         دو سه روزیست قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست             به هوای سر کویش پر وبالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم            یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد       یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی               یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد        از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من بخود نامدم اینجا که بخود باز روم         آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود مب گویم            تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی         والله این قالب مردار به هم در شکنم

مولانا

— – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – – — – –

۱) ارنست بلوخ Ernst Bloch
فیلسوفی آلمانی
۱۸۸۵ در لودویکس هافن بدنیا و در ۱۹۷۷ در توبینگن در گذشت. یکی از آخرین فیلسوفان مکتب اوتوپی یا بهشت رویایی بحاسب می آید. مشهورترین کتابش اصل امید (Das Prinzip Hoffnung)می باشد

۲) گئورگ ویلهلم فریدریش هگل Georg Wilhelm Friedrich Hegel
فیلسوفی آلمانی
در ۱۷۷۰ میلادی در شهر اشتوتگارت ، واقع در جنوب غربی آلمان ، به دنیا آمد. در سال ۱۸۳۱ میلادی دار فانی را وداع گفت. او یکی از آخرین فیلسوفان مکتب ایدئالیسم بود.

۳) تئودور ادورنو Theodor W. Adorno
فیلسوف و جامعه شناس آلمانی
۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳ در فرانکفورت بدنیا و در ۶ اوت ۱۹۶۹ در شهر ویسپ در کشور سوئیس درگذشت. یکی از بنیانگذاران مکتب فرانکفورتی بود.

کارل مارکس (۵ Karl Marx
فیلسوف، جامعه‌شناس، تاریخ‌دان، اقتصاددان آلمانی. او به همراه فردریش انگلس، مانیفست کمونیست در ۱۸۴۸ که مشهورترین رساله تاریخ جنبش سوسیالیستی می‌باشد را منتشر کرد.

4) Jalāl ad-Dīn Muḥammad Balkhī (Persian: (مولانا, جلال الدین محمد بلخى

Deutsche Bücher: Mojdeh Bayat und Mohammad Ali Jamnia: Geschichten aus dem Land der Sufis. Frankfurt am Main: Fischer-Taschenbuch-Verlag 1998. ISBN 3-596-13966-X


About this entry